در کمال ناباوری دریا پیام داد سه شنبه بیست دقیقه به شیش و یه سوال خیلی عجیب پرسید راجع به یکی از کارهایی که چند ماه قبل فرستادم و یه ذره اش رو بررسی کرد و نظرم رو پرسید راجع به سوالی که کرده بود و اصلاحاتش. وقتی فهمیدم خیلی خیلی شوکه شدم... بیشتر میخواست سر حرف رو باز کنه به طور غیرمستقیم تاراجع به عملکردم براش بگم...منم خیلی ریلکس ده مین به یازده شب یعنی پنج ساعت بعد جوابش رو دادم بدون شااره به هیچ یک از جزییات قضیه... اونم دیگه ج نداد... توقع نداشت بهش نگم لابد... تلاش می کنه که به حالت قبل برگردیم اما بعد یه مدت خودش خسته میشه....
مهسا میگه میخواد توا در زندگی اش جاری باشه... حتی اگه از هم دور باشن...
الان که فکر میکنم می بینم مسئول تمام این ماجراها اونه... اگه اینقدر با بدبختی دنبال این کارا نبودم و می چسبیدم به اون مساله اینطوری نمیشد.... الی میگه اون بجز رنج و ناراحتی برای ن چیزی نداشته... البته راستش من دارم همانند سازی فرافکنانه می کنم... اون می خواست و به دست اورد و حالا داره پرت می کنه منو به سویی...
راست راستشو بگم؟ میخوام بزارمش کنار به یک دلیل اصلی نمیخوام بیشتر از این اسیب ببینم... نمیخوام...
باورم نمیشه ولی باید رها کنمش. نا نمیدونت که چطور میشه...