4 شهریور

جوابا اومدم قبول شدم باور نمی کردم فریبا واسم نتایج رو دید شب 11:53 رو پیام داده بود تو تلگرام و 12 زنگ زده بودم منتها من خواب بودم و اینترنتم هم قطع بوده. صبح  یه ربع به نه اس ام اس داد. بهش زنگ زدم گفتم قبول نشدم گفت چرا (خیلی ناراحت و شوکه شد) دلم نیومد زیاد ناراحتش کنم بهش گفتم شوخی کردم قبول شدم گفت گردنت بشکنه گفتم این به اون در که روز دفاع.... خندیدیم گفت کجا؟ گفتم فقط همینجا اومده بودم دیگه گفتم چه احساسی دارین گفت خوشحال میشیم گفت انگلیسی بخونم... خداحافظی کردیم... قبلش به دریا پیام داده بودم .

نمیدونم چی بگم.... شوکه شدم خیلی می ترسم خیلی می ترسم نمیدونم صلاح و مصلحت خدا چی بوده... خدیاا قدرتش رو بهم بده... تحملش رو نیروش رو.... که کم نیارم...

 امروز به میر زنگ زدم میگه ادامه نده!!! وااااااااااااااااااااااااااااااااات؟ میرم بابا پیشششش 11 مهر وقت دارم


4 موی سپید

فیلم کارخانه شکلات سازی رو یادمه که وقتی چارلی  اولین موی سفیدش رو دید اولش ناراحت شد و بعد یه تصمیم مهم گرفت.... امروز من 4 تا موی سفید پیدا کردم... خیلی زوده فکر می کنم... اما پیدا کردم... پریشب تقریبا تا صبح بیدار بودم و خوابم نمی برد و مدام فکر می کردم.... دیشب هم همینطور... درحالیکه کارهام رو زمین مونده....

چقدر کار مونده هست... باید یه فکری کرد واسه اینده... حداقل با تمام وجودم خوشحالم که  در این مدت با دیدن فیلم و سریال های خارجی و پیدا کردن دوستان خوب و زبان خوندن  دستاوردهایی داشتم....

///////////

دیروز استاد بهم زنگ زد ولی من گوشی ام خاموش بود و بعدظهر خودم بهش زنگ زدم. گفت مقاله رو فوری فوتی اماده کنم و من هم تا ساعت 1 شب داشتم اماده اش می کردم و بعدش فرستادم واسه مجله. ساعت دو بود که استاد ر جواب اس ام اسم رو داد. عجیب بود برام بیداره تا اون موقع.

راستیاتش دلم گرفته... می ترسم دیر شده باشه... خیلی دیر برای همه چیز...


من

جدا خدایا یه سوال ازت دارم... چرا این کارا رو می کنی؟

عشق ادم ها رو بزرگ می کنه اما من نفمیدم کدومش بدتره... عشق بی فرجام یا فرجام بی عشق.... خدا جون دلم می سوزه یه خورده واسه کسایی که تو جاده یه طرفه خلاف جهت رانندگی می کنن مثل من...

راه راست....

امروز هر لحظه اش یه اتفاق خوب و به یاد موندنی بود و تا الان دارم کلی مرورش می کنم

اولش که رفتم راجع به خلق صحبت شدو اینکه گفت هیچ چیز کوچیکی رو از دست نمیدم و همه اش عملیاتی می کنم.... کوار رو یه نکته گفتم که خیلی براش جالب بود و گفت قال اش کنیم و من خیلی خوشحال شدم تموم که شد من اون نکته رو گفتم و اون خیلی خیلی تعجب کرد که مطرحش کردم و گفتم یعنی من مزاحمم اونم گفت نه این یه مزینته منتها به فکر کارای دیگه هم باید بود منم گفتم از مهر 92 می خواستم کار کنم ولی هی نمیش د و الان فقط پایان نامه هست... من دوست دارم کار کنم . اونم گفت خواهش می کنم.. بعد پرسید جوابا کی میادمنم گفتم شهریبور بعد کهش روع کردم راجع به اون روز صحبت کنم کمی خم شد به جلو و با اشتیاق گوش داد و من کلی گفتم که چطور پارانوییا و بیمار بود اون مسئول ... و بعد گفتم نفهم بود و اونم یه جورایی یه کم خنده اش گرفت! ولی خودداری کرد.... بعد چند بار گفت ما دعا می کنیم که شما و بقیه قبول شین یه بار هم گفت دوست دارم که بیایی این یون رو. و اگه تعطیل نبود پیگیری میکرد بابت نتیجه . بعد  گفتم من الان چهار ساله اینجام با وجود اینکه  نیستم و لی می پوشم اونم گفت پرسیدن منم گفتم اره  گفتم از بود تولد اونم خندید و تکرار کرد....

خلاصه همون قدر که دوست دارم همون قد رهم می ترسم... از اخر و عاقبت این راه... می ترسم... بد خدایا ما رو به راه راست هدایت کن...