این روزهای لعنتی من

این هفته اتفاق های عجیبی افتاد... اول از همه اینکه یک شنبه بر اساس رفتارهاش و نگاه کردن هاش به وجود انتقال شک کردم... دوشنبه هم کماکان همین وضعیت بود مخصوصا وقتی من و دوستم جلوی کلاسم بودیم. از طرفی اولش یه حال خوبی داشتیم ولی خوب پریاکیو هستیم دیگه کلا امروز حالم بده چون نگران اتفاق هایی هستم که برای امثال الی افتاد و ترس از مسئولیت و .... این روزها خیلی زجر می کشم خیلی زیاد... علائمم بد عود کرده.... بد... حالم بده... حال روحی ام هم....

wisdom

یه مقاله خوندم وقایع استرس امیز و نماگواز فقط 13 درصد واریانس افسردگی رو تبیین می کرد. یعنی مخلص کلام اینکه کسانی که تو زندگی مشکلات زیادی دارند اون مشکلات سهم کمی در افسردگی شون داره. در اصل اون چیزی که باعث افسردگی یمشه نحوه ی مقابله ما با اونه.یعنی اینکه راهبردهای حل مساله مثبت و مساله محور رو استفاده می کنیم یا منفی و هیجان محور.

میدونی سخته ها خیییییییییییییلی سخته ادم درگیر شرایط سخت باشه تو زندگی... اما خوب زندگیه دیگه چیکار میشه کرد... پیشونی نوشت هر سکی رو یه طو نوشتن

بجز یه سری مرفه بی درد، بقیه انواع و اقسام  مشکلات رو دارن.... من هم یکی شون... تازه پای کل انداختن بیفته که کی بیشتر مشکل داره من اول میشم احتمالا!

اینا رو گفتم چون نتایج اون مقال همه اش تو ذهنم مرور میشه امروز.... امروز راستش نرفتم یونی. حالم بد بود دیروز هم که رفتم ناراحت شدم که رفتم بخاطر واکنش ها. گفتم بمونم و فردا که با استاتد گرانقدرم استتیس کلاس دارم برم... دارم میخونم.... این کار دوستم که روی ضایعه نخاعی هستش منو خیلی به فکر فرو برد... نوشته سازگاری فرایند متناوبه..... عود می کنه امید داتشن و نداتشن.... یه روز می سازی باهاش یه روز نمی سازی...

چی بگم روز عاشورا ب.ود رفتیم بیرون. یا بابام برم داشتن بردم تعزیه خوانی.... اونجا به خودم گفتم ببین اگه خدا اونایی رو که دوست نداره بیشتر بلا واسشون می  بارونه پس امام حسین و حضرت زینب و حضرت ابوالفضل و ... رو نباید اصلا دوست داشته باشه! اما نه انگار بر عکسه... خدا هر کی رو بیشتر دوست داره من جمله امام ها سوال های سخت تری ازشون می پرسه...

بالاخره این زندگی هم از دو حالت خارج نیست.... یا تو این همه سختی می میریم که اجرمون با خداست.... یا  خدا خودش درست می کنه همه چیز رو....

میدونی دوست داشتم برم جنگ جنباز بشم... برای خدا رنج بکشم... البته این زندگی هم که ما داریم دست کمی از جنگ نداره ها! جنگ با جبهه ی فلاکت ها!

کربلا و شرقی غمگین!

دوشنبه رفتیم ساعت 9 و نیم صبح و پنج شنبه برگشتیم.... به قول داداشم مثل یه رویا بود... خیلییییییییییی باشکوه.... چیزی که منو منقلب کرد این بود که به رغم بد کردن هام و عصیان هام دعوت شدم ... این خیلی تکونم داد و یه چیز دیگه... هر کسی میره بر سااس ظرفیت خودش برمیذاره.... حالا که اونها من رو لایق دونستن باید خودم هم به خودم این فرصت شکوفایی مجدد رو بدم....

دوستم برام یه اهنگ فرستاد خیلی  قشنگه خیلی 

مقدم

بگو امروز چی شد......

واااااااااااااااااااااااااااااااای یعنی معرکه بودها... امروز ساعت 5:20  از خواب بیدار شدم و پاشیدم منتها 6:10 از خونه زدم و بیرون آژانس گرفتم رفتم.  7 یونی بودم. و بعد چند مین راهنمای ارشدم رو دیدم که اون منو ندید البته. بعدش هم کلی ماجرا داشتیم رفتیم سر کلاس و رابطه رو با کقتن یه شعر اغاز کردم. سلامی چو بوی خوش اشنایی و تبریک سال جدید تحصیلی و کلاس شروع شد. خلاصه امتحان گرفت و در نهایت من هم ج دادم و بعدش گفت چطور بود. منم گفتم بعضی هاش ساده بعضی هاش متوسط بعضی ها هم هوشمندانه. اینتو که گفتم خیلی بهت زده گفت کدوماش سخت بود براتون. منم گفتم یه چند تا. بعد گفتم میشه من یه سوال کنم گفت خواهش می کنم!! اصلا باورم نمیشه! فکر کن.... چه باادب شذه بود.... بعد به یه دختره یه چیزی گفت راجع به شهرشون منم گفتم قومیت .... چطوریه؟ گفت خیلی شریف هستن و از یکی گفت که گفته ماها جهنمی هستیم و منم یه حرف سیاسی  زدم اونم خنیددی ولی زود خنده اش رو جمع کرد! و اخرش هم من یه سوال پرسیدم و اون هم ج داد و اخرش هم من تشکر کردم و. بعد کلاس  گفتم من تو ارشد داغون بودم و نمی فهمیدم اینا چیه ولی الان که می فهمم واقعا افتخار می کنم بهتون.... اونم خندید و گفت ککلاس یک شنبه رو بیا گفتم اسیب دارم اخهو.. خیلی خوب بود بعدش هم که اون باقالی رو دیدم  هر وقت استاد ما رو دید کلی با مهر نیگامون کرد... و وقتی داشتیم لقمه می خوریدم گفت این چیه گفتم من بهش دادم باز هم هست تقدیم کنم؟ گفت هست مرسی

اخییییییییییییییییییییییی عزیزم


تایگر

در یه حرکت انتحاری استاد گفته که میخاد امتحان بگیره. اقو ما رو میگی اصلا موندیم تو این فرصت کم چیکار میشه کرد.... واقعا نمیدونم چیکار میشه کرد...

امشب شب عاشوراست... فردا چهارمین سالگرد فوت پسرخاله ام هستش. روحش شاد...