قول

دیروز بالاخره جواب داد که اره مناسب برای مجله اس... تعجب کردم...

ادمها مضحکن.... وقتی تهدید میشن تازه قدر میدونن... قول می کنم مهربانی و اعتماد و عشق رو پنهان کنم در اعماق وجودم... قول میدم...

راه

دنیا عجیبه خیلی عجیب... وقتی میدوی دنبالش نمیرسی وقتی نمیخواهیش میاد سمتت.... دنیا و مردمش و مرامش اینطوریه....

سه روز گذشت و ازش خبری نیست... بالاخره می فهمه این دفعه مثل دفعات قبل نیست... این دفعه خیلی ازرده شدم خیلی

بعضی راه ها رو که بری برگشت ندارن... اون دنبال یه رود اروم و جاری بود... بدون اینکه به این فکر کنه که من طاقت این سیل های خروشان و تلاطم رو ندارم... من طاقت خواستن و نشدن و نرسیدن و بعد در سکوت رنج بردن رو ندارم... این اغاز پایان ما بود... البته پایان ما از اول اغاز شد ولی تیر خلاص بود تمام این نشدن ها و تحقیرها و نگاه هاش...

این اخری ها نگاهش تغییر کرده بود... با مهر و شوق وصف ناپذیری منو واکاوی می کرد... اما من خسته بودم از بی حاصل بودن از نرسیدن از عطش از تشنگی...از نداشتنش... شوقش برام سوال برانگیز بود... می پرسیدم فقط همین؟؟؟؟؟.... این همه التهاب و خواستن برای همین نگاه ها... اه چقدر شیرین و گرم و سوزان بود نگاهش منو می گداخت... منو می سوزوند... اخه چرا راهی رو اومدی که جز درد چیزی نداشت؟؟؟ چرا شروع کردی و منو تو راه انداختی؟؟ حالا این رنج رو چطور میشه پایان داد؟...

چطور میشه نداشتت... نخواستت جز با خشم ...


همانندسازی فرافکنانه

در کمال ناباوری دریا پیام داد سه شنبه بیست دقیقه به شیش و یه سوال خیلی عجیب پرسید راجع به یکی از کارهایی که چند ماه قبل فرستادم و یه ذره اش رو بررسی کرد و نظرم رو پرسید راجع به سوالی که کرده بود و اصلاحاتش. وقتی فهمیدم خیلی خیلی شوکه شدم... بیشتر میخواست سر حرف رو باز کنه به طور غیرمستقیم تاراجع به عملکردم براش بگم...منم خیلی ریلکس ده مین به یازده شب یعنی پنج ساعت بعد جوابش رو دادم بدون شااره به هیچ یک از جزییات قضیه... اونم دیگه ج نداد... توقع نداشت بهش نگم لابد... تلاش می کنه که به حالت قبل برگردیم اما بعد یه مدت خودش خسته میشه....

مهسا میگه میخواد توا در زندگی اش جاری باشه... حتی اگه از هم دور باشن...

الان که فکر میکنم می بینم مسئول تمام این ماجراها اونه... اگه اینقدر با بدبختی دنبال این کارا نبودم و می چسبیدم به اون مساله اینطوری نمیشد.... الی میگه اون بجز رنج و ناراحتی برای ن چیزی نداشته... البته راستش من دارم همانند سازی فرافکنانه می کنم... اون می خواست و به دست اورد و حالا داره پرت می کنه منو به سویی...

راست راستشو بگم؟  میخوام بزارمش کنار به یک دلیل اصلی نمیخوام بیشتر از این اسیب ببینم... نمیخوام...

باورم نمیشه ولی باید رها کنمش. نا نمیدونت که چطور میشه...

i want more or nothing

اونطور که فکر می کردم نشد خیلی خیلی خیلی بد شد...

اتفاقای زیادی افتاد که حال نوشتنشون نبود. مهم تر اینکه دیروز کلا غذا درست کردم خفن بود... و مامان خوشحال شد... و عکس گرفتم...

همچنان خشم شدید.... خبر خوب کمپوت البالو خیلی حال داد! ضمنا امروز اصلاحیه اومد.... یوهووووووووووووووووووووووو داورا خیلی نظرشون مثبت بود. دمشون گرم خیلی حال کردم!.... بی وقفه ده دوازده ساعت اصلاحات کردم راستی گوش شیطون کر فریبا یه پیشنهاد کاری از طرف صبا داده فردا برم ببینم چطور میشه... توکل بر خدا...

دفاع سمانه هم هست قول دادم برم نمیدونم چیکا کنم... شاید خودمو رسوندم یه جوری

///////////

خشم بسیار بسیار شدیدی دارم هنوز ازش... و پر سوال... چرا وقتی نمیخواست اینده ای باشه بازی کرد؟؟؟؟ چرا؟؟؟؟؟ چطور تونست؟؟؟ چطور اینقدر راحت از بال بال زدن و پزپز زدن من اینقدر خوشحاله ؟؟؟ چطور؟؟؟ i want more or nothing