برای من اینده

بی قرارم... یه کار مفید نکردم همه اش پای فیلم وسریال...  همه اش مرور خاطرات روز یک شنبه.... همه اش دغدغه... چیکار بااس کرد؟

عصبی ام چون فکر می کنه احساسات ادمها رو راحت میشه به بازی گرفت میشه منی پیولیتشون کردمیشه به دستشون اورد و بعد رهاشون کرد... اخه چی پیش خودش فکر کرده؟ مگه ادمها بازیچه هستن؟ الان دو ساله که درگیر این احساسات مسخره ام

چرا نباید بعدها دوباره درگیر این مسائل شد؟

باز ماندن از پیشرفت و رشد همه جانبه و از دست دادن موقعیت ها بخاطر تلاش طرفبن برای حفط مرزها

مرزی بازی ها و بالا و پایین های عاطفی

بی حاصل و بی سرانجام بودن

تنها ارمغان این قبیل درگیری ها رنج و درد و ناکامیه

شاید اگه این اتفاقا نمی افتاد وضعیت من خیلی بهتر بود...

دوشنبه تکلیف مشخص میشه... دوشنبه دوشنبه....


این چند روز

شنبه رفتم کرج یه روز فوق العاده بود... دیر رسیدیم اتلیه و کل جهان شهر رو دور زدیم... رستوران غذاش تموم شده بود و کلی گشتیم تا کباب بناب رو پیدا کردیم ... یعنی بهشت برین بود کباب بناب...

یک شنبه بهشتی بودیم و تجدید دیدار... کتابای استاد رو دادم... تحقیقات کردیم و سحر رو دیدم...

دوشنبه دریا رو دیدم... اولش خیلی با شوق و ذوق با من احوالپرسی کرد...  می کاوید چهره ام رو... برقی تو چشماش بود... ای کاش تا ابد ادامه پیدا می کرد...

من اما سر حال نبودم... اخرین دیدارمون بر می گشت به قبل عید که تسبیح بهش دادم... بعد اون جواب ایمیل هام رو نداد... بهم برخورد... از منیپیولیشن هاش از اینکه تا قبل درگیر شدنم خیلی تقلا می کرد و بعدش خیلی بی اعتنا و اجتنابی شده و از اینکه چرا بازی ام داد و اینکه چرا بازی خوردم عصبی بودم به معنای کلمه دلم می خواست دق و دلی ام رو سرش خالی کنم... سرش داد بزنم گریه ام گرفته بود...

احوالپرسی اش رو قطع کردم گفتم ریکامندیشن میخوام... چهره اش جدی شد و رفت سراغ ورقه رسمی پیدا کردن... داشت می چرخید که گفتم پیرو ایمیل قبلی ( تو عید فرستادم) اسامپشن ها رو بررسی کردین؟ گفت گفتم دلیل اورد رد کردم زد تو خاکی زدم تو برجکش گفت مثلا تو تی اینطوریه گفتم الان ما راجع به اف داریم صحبت می کنیم. درهم رفت چهره اش و کامل براش روشن شد که چقدر ناراحتم... اخرین بار بعد دفاعم اینطور شده بودم و به همین شدت شب یلدا...

ماست مالی کرد و گفت در مجموع مهمه... گفتم اوکی شروع کرد به نوشتن گفت اسم کوچیکت چی بود؟! نگاهمو از یا مقلب القلوب و الابصار با خط نستعلیق برگردوندم و باهاش که داشت اسمم رو می گفت همنوا شدم... سعی کردم حفظ کنم فضای اتاق رو ... با خودم گفتم اخرین باره... همه چیزش رو به یاد سپردم ابشار نمی دونم کجا و منظره و مجله های مرتب... لباس ابی پررنگ و ابی کم رنگ...

خیلی سخت جلوی خودم رو گرفتم ... خیلی سخت....

ازش برگه رو گرفتم و تشکر کردم و پا شدم... با تعجب از اینکه میخوام برم زود گفت الان چیکار می کنی گفتم بیکار ولی میخوام برم سر کار گفت کجا ؟ گفتم نمیدونم کلی گفتم. لبخند زد... گفت برنامه ات چیه گفتم اگه امسال قبول شدم درس وگرنه کار و بعدش اپلای می کنم و میرم... گفت اره اگه بتونی بری یه کشور خوب خوبه اما نه هند و نخجوان و مالزی و ... اینا رو که می گفت با تمسخر و حرص لبخند می زدم ... بازم دست از کنایه زدن و دق دلی خالی کردن سر اون استاد نا که تو هند درس خونده بود بر نمی داشت...این کینه اش با این ادم معصوم چقدر ریشه داشت و از کجا اب می خورد نمی دونم...  نگاهش رو می دزدید دیگه... گفت ایشالا قبولی اینجا... گفتم مرسی ... اگه دوست داشتی بیا همین دانشگاه... بهت زده نگاهش کردم اما زود خودم رو جمع کردم و سرم رو انداختم پایین... باالاخره این جمله رو بهم گفت... بالاخره گفت که بیا... دوباره نگاهش کردم و دیدم منتظره دوباره سرم رو انداختم پایین ... ناگهان لرزید کل وجودش تکون خورد... منم دچار اضطراب شده بودم و تکون می خوردم... یادم نیست شاید گفتم ممنون البته به زور.... دیگه یادم نمیاد که گفت ایشالا هر جا رفتی موفق باشی یا یه جا قبول میشی... نمیدونم ولی مرسی گفتم... گفت با من امری... داشت حرف میزد اما به امری که رسید گفتم خداحافظ... از پشت سر صدای خداحافظ و یکی دو کلمه اش که نمی شنیدم اومد اومد یه خداحافظ اروم دیگه گفتم و با اون ریکامندیشن زدم بیرون... سعی کردم تلفنم رو چیدا کنم وشماره سمانه رو بگیرم... گفت دم در دانشکده اس... تو راهرو همکف خهوندم چ نوشته بود... بد عصبی شدم بد....خوب ننوشته بود.... رفتم پیش سمانه از خودش گفت و سه تا ادمی که می خواست از بینشون انتخاب کنه... شب اومدم خونه و گریسه کردم تا خوابم ببره و میلیون ها بار خاطره اون روز رو مرور کردم... شب تولد امام علی و روز پدر بود... همه تو خونه خوشحال...

سه شنبه رفتم رودهن پیش فریبا و تو راه همه اش به این اتفاق فکر می کردم وسوسه شدم برگردم این دانشگاه ارشدم... وسوسه... لعنت بر دل سیاه شیطون...

خوش گذشت خیلی.... همسر فریبا خیلی ادم نایسیه... امروز مامان زنگ زد مادر بزرگ اینا اومدن خونه و با هم عکس و فیلم... خودم هم رفتم ارایشگاه واسه عکس مدرک و یه عکس پرسنلی انداخم و کلی هم تو خونه عکس جدید...



فلفلی در عسل

نمیدونم کار درستی کردم یا نه... اما امروز دریا رو مواجه کردم با این یک ماه و نیم عدم تعیین وقت و نقض مفروضه ها.... نمیدونم چه واکنشی نشون میده...

فلفلی در عسل!

سه شنبه میرم خونه یکی از دوستام قراره یه توریست ژاپنی بیاد خونه شون! خیلی هیجان برانگیزه... خیلی.. شنبه هم یمرم کرج ان شاالله... خوش میگذره

هفته رویایی قبل اعلم نتایج خواهیم داشت...

sanctuary is inside you...

به ارایشگرم گفتم کوتاهش کن کچلم کرد!!!

سریال it is always sunny in philadelphia رو شروع کردم... هو ای مت یور مادر تموم  شد... پایانش جالب انگیز بود...

این روزها خیلی عجیب غریبه... اصلا نمیدونم چیکار کنم... دلم میخواد فرار کنم و برم یه جایی بی وقفه زندگی کنم و لذت ببرم... اما راستش اگه در درون خودم پیداش نکنم بیرون هم پیداش نمی کنم...

503

سلامی چو بوی خوش اشنایی...

اینجا خواهم نوشت از فرصت ها شادی ها غم ها ... تجربه دو وبلاگ در بلاگفا و میهن بلاگ باعث شده فکر کنم که نیاز دارم به جایی بسیار دنج و خلوت...

الهام بخش نام این وبلاگ بر اساس شعر زیبایی از شاملوی عزیز هست...

وارطان بنفشه بود زمستان شکست و رفت...

بنفشه در زمستان بسیار مقاومه و تاب میاره... شاید الان هم زمستان عمر من هست از این لحاظ که مدام باید به فکر انتخاب دانشگاه و کشور باشم....

همه اش دودلم که باید کجا برم و چیکار کنم

تولیمو امتحان دادم و شدم 503! یک حالم گرفته شد که نگو. حالا ام اس ار تی رو بدیم ببینیم چی میشه...

هر لحظه که میگذره فکر می کنم کار مهمی رو از دست دارم میدم...

در مورد ازمون ام اس ار تی مطالب وبلاگ زیر جالبه.

http://setareyemosafer.blogsky.com/tag/%D8%A2%D8%B2%D9%85%D9%88%D9%86-%D8%A7%D9%85-%D8%A7%D8%B3-%D8%A2%D8%B1-%D8%AA%DB%8C