واقعیت

امروز شروع کردم کمی تا قسمتی فرگوسن رو خوندم خیلی شیرین بود. قبلا که میخوندمش هیچی نمی فهمیدم ازش و واقعا ازش نفرت داشتم. در نتیجه تلاشی هم نمی کردم. اما الان که دیدم عوض شده خیلی برام قابل هضمه و می فهممش و تعجب می کنم که چطور قبلا متوجه این دلنوازی اش نبودم...

این روزها خیلی دارم واقع گرا میشم و فراسوی ادراکم دارم واقعیت وجودی ادمهای اطرافم رو می بینم... ادمهای صادق و رک و راست رو به ادمهای مهربون اب زیرکاه ترجیح میدم. ای کاش اینو زودتر یاد می گرفتم... یاد گرفتنش واسم گرون تموم شد... به قول رومن رولان مرا با حقیقت بیازار ولی با دروغ ارام نکن...



eccedentesiast

این روزها به جای اینکه خوشحال باشم به شدت استرس دارم برای اینده و زندگی تو کشوری که امنیتی در اون احساس نمی کنم...

به خدا گفتم اگه امسال قبول نشدم یعنی صلاحم اینه که برم یه جای دیگه... ولی حالا گیر اینجا بودن ... هوای این شهر خفقان اوره واسم... نمیدونم  رفتن و رفتن و نرسیدن تا کی...  5 سال اینده همه اش باید درس بخونم و وقتی واسه سایر ابعاد زندگی ام نمی مونه که بخام رشدش بدم و این واقعا عصبی ام میکنه مثلا قرار بود بشینم ایلتس بخونم منتها زندگی ام بهم ریخته و خلاصه میشه تو سریال دیدن!! 

سریال وایکینگ ها راجع به تاریخ کشور نروژ هستش و اخراشم... تاریخ همیشه برای من جذاب بوده. اینکه یاد بگیرم  راه هایی که ادمها قبلا رفتن و دیدن بن بسته نرم...

4 شهریور

جوابا اومدم قبول شدم باور نمی کردم فریبا واسم نتایج رو دید شب 11:53 رو پیام داده بود تو تلگرام و 12 زنگ زده بودم منتها من خواب بودم و اینترنتم هم قطع بوده. صبح  یه ربع به نه اس ام اس داد. بهش زنگ زدم گفتم قبول نشدم گفت چرا (خیلی ناراحت و شوکه شد) دلم نیومد زیاد ناراحتش کنم بهش گفتم شوخی کردم قبول شدم گفت گردنت بشکنه گفتم این به اون در که روز دفاع.... خندیدیم گفت کجا؟ گفتم فقط همینجا اومده بودم دیگه گفتم چه احساسی دارین گفت خوشحال میشیم گفت انگلیسی بخونم... خداحافظی کردیم... قبلش به دریا پیام داده بودم .

نمیدونم چی بگم.... شوکه شدم خیلی می ترسم خیلی می ترسم نمیدونم صلاح و مصلحت خدا چی بوده... خدیاا قدرتش رو بهم بده... تحملش رو نیروش رو.... که کم نیارم...

 امروز به میر زنگ زدم میگه ادامه نده!!! وااااااااااااااااااااااااااااااااات؟ میرم بابا پیشششش 11 مهر وقت دارم


4 موی سپید

فیلم کارخانه شکلات سازی رو یادمه که وقتی چارلی  اولین موی سفیدش رو دید اولش ناراحت شد و بعد یه تصمیم مهم گرفت.... امروز من 4 تا موی سفید پیدا کردم... خیلی زوده فکر می کنم... اما پیدا کردم... پریشب تقریبا تا صبح بیدار بودم و خوابم نمی برد و مدام فکر می کردم.... دیشب هم همینطور... درحالیکه کارهام رو زمین مونده....

چقدر کار مونده هست... باید یه فکری کرد واسه اینده... حداقل با تمام وجودم خوشحالم که  در این مدت با دیدن فیلم و سریال های خارجی و پیدا کردن دوستان خوب و زبان خوندن  دستاوردهایی داشتم....

///////////

دیروز استاد بهم زنگ زد ولی من گوشی ام خاموش بود و بعدظهر خودم بهش زنگ زدم. گفت مقاله رو فوری فوتی اماده کنم و من هم تا ساعت 1 شب داشتم اماده اش می کردم و بعدش فرستادم واسه مجله. ساعت دو بود که استاد ر جواب اس ام اسم رو داد. عجیب بود برام بیداره تا اون موقع.